بسم الله
دوس دارم یه جا مثلا توی یه کافهبا یه قهوه بشینم روبروت و زل بزنم توی چشمهات و فکرم بره به تمام این سال ها که گذشت که چطور گذشت که من چه شدم و چه چیزهایی رو باختم قهوه سرد بشه و من همچنان زل زده باشم به تو و به سال هایی که رفته اند کاش امیدی توی دل آدم جرقه بزنه که "روزها بهتر میشه" "این روزها سکویی میشه برای پرش ت نه مانع بزرگی برای رفتن ت" اما من آنقدر خسته م و ناتوان که که دلم میخواهد سال ها بخوابم و وقتی بیدار می شوم زمان به جلو نرفته باشد زمان بایستد تا من درست شوم تا درست م کنند و قدم در راه بگذارم
نوشته شده در: جمعه 29 دی 96
درباره این سایت